این روزها ...



همیشه وقتی یک دختر را دیدید که هشت شب در سرمای ٥ درجه اسفند و در پارک یکه و تنها بستنی شیرشکلاتی می خورد 

و به طرز عجیبی در لیس زدنش وسواس به خرج می دهد و چشمانش برق می زند آن قدری که از دور برق نگاهش نمایان است او را شادترین یا سر خوش ترین عالم تصور نکنید 

شاید دلش از همه دنیا گرفته بأشد . شاید بخواهد عمیقا به تصمیم  احمقانه ی بنت المصطفی فکر کند که دلش میخواست با بستنی شیرشکلاتی ازدواج کند 

حالا میتواند بفهمد که بستنی شیرشکلاتی چه تکیه گاه جالبی است برای لحظه هایی که میخواهی معدوم شوی و دیگر اثری از تو نباشد

برای لحظه هایی که دلت می خواهد بپری بغل خدا و زار زار گریه کنی و او آن قدر تو را محکم بغل کند که نفست بند بیاید 

مامان فکر میکند که برای یده شدن گوشی محبوبم این همه ناراحتم و بابا کلافه است  

اما من خوب میدانم چه حسی دارم . 

حسی دختر بچه ای که وقتی عروسکش گم می شود جوری اشک می ریزد که انگار خودش را گم کرده 

و من دیروز تمام خیابان سپهد قرنی را اشک ریختم بی آن که حالت صورتم عوض شود فقط چشمانم میبارید 

و مطمئن بودم بخاطر از دست دادن یک دستگاه دیجیتالی جیبی نبود . انگار بهانه ای بود تا یادم بیاید چقدر گم شده ام . چقدر خودم را از دست داده ام 

در گوشه گوشه ی این شهر تکه های وجودم را از دست داده ام

و حالا تهی تر از همیشه به أطراف خیره میشوم 

زیر لب آهسته : و من یتوکل علی الله فهو حسبه . خودت درستش کن مثل همیشه . 

+ بعد از ٦ سال برگشتم به وبلاگ و عمیقا خوشحالم 

+بنت المصطفی اگر این پست را می خوانی بدان و آگاه باش که من گوشی ندارم و به هیچ یک از پیام رسان ها هم دسترسی ندارم . 


"مهدیس"م "بنت المحمود"م
نگرانم کردی
گوشی فدای سرت حالت خودت خوب است؟
دنیایت هنوز بر وفق مراد است ؟
هنوز هم وقتی بستنی شیر شکلاتی میخوری به یاد من میفتی و خنده بر لبانت می اید ؟
خدا بگویم چه کارشان کند که تو را سه شب بیخواب کردند . هرچند با شناختی که از تو دارم بعید میدانم خود را باخته باشی
تو غم گم کردن خود را داری اینکه نبود یک شی کوچک مشکی که باهم برایش از انقلاب گلس خریده بودیم تو را بیخواب کند ازارت میدهد مگر نه ؟
وگرنه مال دنیا که ارزشی ندارد .
لاف نمیزنم .
باور دارمت باور داریَ‌م خودت خوب میدانی که دنیا به هیچ کسی وفا نکرده است که بخواد به ما کند .
غصه اش را نخور و باز هم برایم مثل امروز در نمازخانه بخند
بخند تا دنیا بهمان بخندد و حالمان خوب باشد
ما حال خوب همدیگر را خریداریم و در حال بدمان شریک و پشت هم مگر نه .؟


اینقدر میگردم تا بالاخره برای این زندگی یه معنی شرافتمندانه پیدا کنم 

اینقدر که همه ی رفتار و أفکارم معنی بده و همش جهت بگیره .

این بود خلاصه ١١ اسفند

از صبح که رفتم پیش بچه ها و باهاشون حرف زدم و پای تخته شون بزرگ نوشتم "ارزش هر کس به اندازه همت أوست" 

مدام تو گوش خودم می گفتم چقدر همت کردی که حالا توقع درو کردن محصول تو داری 

یاد این جمله بنت المصطفی می افتم که با یه إیمان خاصی می گفت واقعا هر چیز که در جستن آنی آنی  

و من مدام فکر میکنم که من دنبال چی ام ؟ 

از این دنیا چی می خوام و تنها جوابی که براش دارم دارم اینه که همه ی این چیزهایی که تا امروز تجربه کردم 

بهم ثابت کرده که کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذو الجلال والإکرام . 

و همین نتیجه گیری آخره که منو از پا در أورده 

این قدری که ترجیح میدم تمام روز بخوابم و با بنت المصطفی به چیزای مسخره عالم از ته دل بخندم 

تا داغ ١٩ ساله شدن و هیچی نشدنمو پشت خنده هام قایم کنم ! 

و الحمد لله که علوم اجتماعی کم سوژه برا خندیدن نداره 

آدمایی که صد برابر بیشتر از تو خودشونو گم کردن و تو افسوس میخوری برای همه شون و برای خودت 

و حتی برای تمام آدم هایی که ارزوی داشتنشون رو داشتی و به هر دلیلی قسمتت نشده . 

و همین جا درست تو همین نقطه از زندگی تصمیم میگیری تا اخر عمرت منتظر بمؤنی تا بالاخره بفهمی ماجرا از چه قراره 


یادته یه روز گفتم یکی از واکنش های دفاعیم تو اوج ناراحتی تا حد ممکن مسخره بازی دراوردن و خندیدینه!؟

فک کنم امروز بهت ثابت شد

اون لحظه که به جات از زیر قران رد شدم و سه بار قران رو بوس کردم

اون لحظه که تو گفتی من قران رو بوس نکردم و من برات از تو گوشم سوره احزاب رو باز کردم و تو گوشیمو بوس کردی و از زیرش رد شدی

اون لحظه که خودم رو تو عکسا جا میکردم و تند تند عکس میگرفتم

اون لحظه که وسط دانشکده مرکز بلند بلند به سبک صلوات های حرم امام رضا صلوات میفرستادم واخرش میگفتم ذکر تسبیحات خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها

اون لحظه که بلند بلند صدامو تو گلویی میکردم و میخوندم ای لشکر صاحب زمان اماده باش اماده باش

اون لحظه که یهو داد میزدم برای سلامتی فرمانده حسن زاده 76 صلوات !

اون لحظه که حتی تو اتوبوس به سارا میگفتم دست مهدیس رو بگیر مامانش به من سپرده تش گم نشه یه وقت

اون لحظه که اگه ساکت میشدم بغضم میترکید و گریه ام میگرفت و بعد این پنج ماه و چهارده روز فکر کنم برات جا افتاده که تو جمع گریه کردن برام حکم باختن رو داره یه باخت سنگین ! درست به سنگینی بغضی که گلوم رو میفشاره و .

.

.

.

و اون لحظه که تا اخرین لحظه که ازم از پنجره اتوبوس فیلم بگیری باورت نمیشد من نمیام و همش منتظر بودی بیام بشینم پیشت و بگم ثبت نام کردم منتها بهت نگفتم .

شاید به جرات بتونم بگم ساعت دوازده تا دو و نیم امروز برام به قاعده سه شبانه روز گذشت و هر لحظه که جلو تر میرفت بیشتر حس میکردم این انکار داره گلوم رو میفشاره و هر لحظه که میگذشت واکنش دفاعی من بیشتر و بیشتر میشد .

+ من اسیر سایه های شب شدم

   شب اسیر طول سرد اسمون

   پا به پای سایه ها باید برم

  همه شهر به شهر تاریک جنون

  #فرهاد

و چطور دلت امد دم کافه تی ارت درست همون جایی که یکی از یک شنبه ها ی دوست داشتنی مان را گذراندیم دستت رو به گوشه چادرم بگیری ( درست مثل هر دفعه که از خیابان شانزده آذر رد میشویم ) و بگویی فکر کن برنگردم اون وقت عکسامو نگاه میکنی و یاد خاطره هامون میفتی و پیشمون میشی از این بد رفتاری هایی که باهام میکنی و من مجبور شوم همه حرف هایت را تصور کنم و جرات نکنم وسط خیابان از آن پس گردنی های توی سلف و دم بوفه بزنم و بگم زبانت را گاز بگیر تا نگفتن لال شی ! و فقط بخندم درست از همان خنده های تلخ .

.

و کاش دل ادمی از سنگ بود !

آن وقت میتوانستم با خیال راحت دوستت نداشته باشم و انقدر نگران از دست دادنت نباشم

و تو چه میدانی وابسته شدن چیست و کاش به این وابستگی ختم میشد و پای دل را وسط نمیکشید ، کارم که یکی دو تا نیست جواب این دل که بسته ات شده را چه بدهم و این حال غریب هم خویشی! مگر میشود آدم از یه جایی خودش را دیگر دوست نداشته باشد !؟

.

و این منم که باز هم دیر میجنبم

میخواستم چفیه ای که سال دوم بردم جنوب را برایت بیارم ( میدانم خودت بهترش را داری اصل اصل! ولی . یادمه اون چفیه رو آقا بهمون داده بود ! )

میخواستم وقتی میروی به تعداد روز هایی که آنجایی برایت نامه بنویسم و هر روز یکی اش را بخوانی و به یادم بیفتی !

میخواستم برایت ام پی تری ام را بیاورم و پلی لیست مورد علاقه ام را برایت بریزم و روانه اتوبویست کنم

میخواستم .

ولی به هیچ کدام این ها عمل نکردم نه که نخواهم نتوانستم و تنها بهشان فکر کردم انگاری که واقعنی دست هایم را قفل و زنجیر کرده باشند و اجازه ندهند کاری کنم و .دگر هیچ !

.

و در آخر برایم دعا کن !

 دعا کن سر عقل بیایم و سر به راه شوم به جبر هم که شده .

دعا کن قدرت را بدانم و حق دوستی را برایت به جا آورم . آنطور که باید !

دعا کن این اخری را برای خودت ! که خدا برایم حفظت کند !

ولله خیر حافظا و هو ارحم راحمین!

+ خدا پشت و پناهت !



امروز که کارگر را به سمت دانشکده می امدیم و به نقشه های خبیثانه ی مان
برای  تولد مریم ها میخندیدیم و به دمپایی های ابری هدیه مان خیره میشدیم و هر دویمان ضعف میکردیم إز أین همه شیطنت درونیمان
تازه معنی هم خویش را عمیقا فهمیدم
وقتی روی صندلی مخصوصمان در علوم اج مینشینیم
و ناخوداگاه اینقدر میخندیم که صدای خنده هایمان همه جا را پر میکند 
از ته قلبم خدا را شکر میکنم که هستی 
تمام أین مدت تلاش کردم که بیایی و تو نمی دانی حجم افسوس من را بعد هر بار 
ناامید شدن إز أمدنت 
اما حرفی نیست 
کوله پشتی ام اینقدر جا دارد که بتوانم قلبت را با خودم ببرم
و در شلمچه و دو کوهه و فکه خاک مالیش کنم 
و برگردانم به صاحبش .
مختارترین مجبور جهان 
دلم إز همین لحظه برایت تنگ میشود 
+گرچه دوریم به یاد تو سخن میگوییم 
بعد منزل نبود در سفر

فردا بناست روانه جنوب شوی
و من روانه یک کلنجار به بزرگی حال عجیب اکنونم .
این نیامدنم اختیار محض بود و پای هیچ جبری در کار نبود
وقتی راجع به اختیار خودم حرف میزنم یاد اون روز میفتم که بهم میگفتی امکان نداره کسی جلوت رو برای کاری بگیره و تو هر کاری بخوای میکنی!
شناخت داریم تا شناخت مگرنه !؟ این هم از این سری شناخت های درست و درمانت بود !
الان که دارم اعتراف میکنم یه جورایی درگیر یک جبر درونیم و برعکس مخالفتم با امدن پای هیچ اختیاری در کار نیست!
نمیایم اما دلم با توست !
با تو و حال خوبت
حال خوبی که توی شلمچه و فلکه پیدا میکنی
حال خوبی که توی آن سه شب میشداغ تحربه میکنی
و حال خوبی که با خنده ها و اشک هایت گره میخورد و من مطمئنم که جای مرا خالی خواهی کرد .
اخ که اگر بدانی آن سفر جنوب دبیرستان چطور نقطه عطف زندگی من شد و چگونه مرا زیر و رو کرد آن وقت از ته دل دعا خواهم کرد که کاش کمی به این اختیار بازدارنده ام از امدن حق بدهی !
طول و تفصیلش نمیدهم
دوست دارم کوتاه باشد تا چند بار بخوانی اش
+ یادت باشد رفیق اندر خم یک کوچه ات را .
+ یادت باشد شرف المکان بالمکین !
+ یادت باشد که دلم پیش توست !
+ یادت باشد که من همانم که هنگاهی هم که در قید حیات بودم دستم از دنیا کوتاه بود
+ علی یارت!

بعد شش ماه . 
تو تنها کسی هستی که وقتی نگاهم میکنی تا تهش را میفهمم 
تو معنی رفیق را هم عوض کردی . 
بنت المصطفی این را بدان 
آدم هایی که همراه باشند کم نیستند . 
آدم هایی که حقیقتا "باشند" و تو را بفهمند و از عمق وجودشان
تو را دوست بدارند کم اند 
و من یکی از آن ها را دارم . آنقدری که اگر تمام عمر هم پا بر روی خواسته 
های گاه و بیگاه من بگذارد باز هم او همانی است که قلبم را با او قسمت کرده ام 
امروز رفتم نقد شعر 
ملال انگیز و خسته کننده بود ! رفتم نه از روی هوس 
نه از روی یک احساس احمقانه . رفتم که تکلیف دلم را روشن کنم 
و حالا نه متنفرم و نه عاشق 
حالا عاقلم 
نپرس که چه شد! چون شرح جدال بین عقل و احساسم طولانیست 
اما بدان آنقدر حجت عقلی یافتم که راز دانشکده ادبیات را تا اخر عمر در صندوقچه دو نفره مان بگذاریم و گه گداری تماشایش کنیم و از خنده روده بر شویم 
و سرکشی های 19 ساله مان را دوست بداریم با همه ی ناپختگی هایش 
بنت المصطفی امروز تمام ساعت هایی که در علیمحمدی کار میکردم و علم کاروان را اتو میکردم فقط فکر کردم و متوسل شدم 
 اگر رفتن برایم یقین نمیشد نمی رفتم 
و تا دقیقه های اخر هم وقتی از راهرو های تاریک ادبیات می گذشتم شک تمام وجودم را گرفته بود و خدا را التماس میکردم که راه را نشانم بدهد 
اما حالا خوشحال ترین دختر 19 ساله عالمم 
دختری که احساس میکند میوه ی عقل گاهی خیلی شیرین تر از احساس زودگذر است 
امروز سید گفت گاهی ادم ها عاشق تصور خود میشوند نه حقیقتی که روبه رویشان است 
و من اقرار میکنم که عاقل بودن اوج انسانیت است . 
بنت المصطفی اگر تا اخر عمر هم در دلت از من ناراحت باشی من عمیقا معتقدم در بدست اوردن دلت دستی توانا دارم . (: 



چند روایت معتبر از شش ماه گذشته
+ بعضیا میگن شش ماه کمه ، بعضیام میگن اوووو شش ماهه!
نمیدونم شایدم شش ماه کم زیاده (از سری تناقض ها)
+ رفاقت به صرف تشابه؟
رفاقت به صرف هم عقیدگی؟
رفاقت به صرف تا حدودی هم هدف بودن؟
خب تشابه عقیده و کمی هم مخالفت و کله شقی و تضاد ( دقت کن که میگم تضاد نه تناقض ! )ردیفه دیگه؟
+ وی در توصیف علوم اج ناتوان بود درست در سومین برهه زندگی اما یک چیز را خوب میدانست ! ما بزرگ و نادانیم !
+ از زنگنه بگم؟
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم
اگر تو را مخاطب قرار دهم و راجع به تو بنویسم دلخور میشوی؟
باشد قبول ! فعلا زود است بخواهیم برای دیگران هم رو بازی کنیم مگر نه ؟ ترجیح میدهم باز هم در لفافه حرف بزنم تا کمی در اتاقمان که اسمش را گذاشتیم "این روزها" جا بیفتیم ان وقت برم سر هر انچه باید و شاید .
+ گاهی انقدر حاشیه میروم ، بحث که سهل است خودم را هم گم میکنم درست در نقطه اوج جملات و کلمات و حرف ها .
+ میگی متنفرم ازش ولی میخوام نقد شعر رو برم و اون اصلا برام اهمیتی نداره ، و این جایگاه تو در مقام انکار را درک میکنم . و این درک ناشی از حرف های این جوانک های به اصطلاح عاشق نیست ، عشقی که اصلا نمیدانند وجود دارد یا نه . این درک ناشی از مقام انکار خودم است مگر نه این است که تو هم‌خویش منی و من . اندر خم یک کوچه !
+ شاید برای اولین باری بود که باهات مخالفت میکردم و از عمق وجودم حس کردم که دیگه حنام پیشت رنگی نداره . شاید به خاطر این باشه که هر روز صبح بهم میگی بیا بریم عدسی بخوریم و من باهات مخالفت میکنم . و تو با خودت میگی . بذار مخالفت کنه به درک :)
اما تو چه میدانی که دلیل مخالفت های من چیست؟
و تو چه میدانی که این بار عاجزانه باهات مخالفت میکردم
و تو چه میدانی رنگ نداشتن حنا پیش هم خویش چه حال بدی دارد؟
+ شش ماه . و ماادراک هذه سته الاشهر؟؟
+ شاهد مقاومتم در برابر ننوشتن از علوم اج باش ، شاهد مقاومتم در برابر ننوشتن جز به جز این شش ماه باش !
درستش این است که این مقاومت را کنار بگذارم اما .
مگر نه این است که این چند روایت معتبر باید جوری ادا شود که حق مطلب پیرامون من و تو و علوم و اج و خیابان ها و مغازه های انقلاب و حتی دانشکده ادبیات مرکز ادا شود ؟ حال تو بهم بگو پاسخگوی این ناتوانی نویسنده در برابر این شش ماه کیست؟؟؟
پ.ن : عاشق این وقت هاییم که بر خلاف جهت اتوبوس روی صندلی میشینم و غروب افتاب درست روی صورتم است ولی یادت باشد نور طلوع و غروب افتاب هیچ گاه چشم ادم را نمیزند پس با تمام وجود به ان خیره شو و به هرچه میخواهی فکر کن درست مثل من که الان . تک و تنها به تو میندیشم !
پ.ن : مطمئن باش تمام اصرار هایت را یک روز پاسخ خواهی یافت . درست مثل این نوشته که سر کلاس مبانی زبان شناسی داشت روی پاپکو حک میشد !


و چقدر دلم برای نیمه شب میشداغ تنگ است 

و چقدر دلم برای تو تنگ است 

و چقدر دلم حال خوبت را خریدار است

.

.

.

رفیق 

معلوم است که دست پر برمیگردی

معلوم است که با حال خوب برمیگردی

معلوم است که همه چیز از اینی که هست بهتر میشود

هرچه باشد باید فرقی میان تو که در هوای انجا نفس میکشی با منی که در میان دود ماشین ها دست و پا میزنم و هر روز غرق و غرق تر میشوم باشد .

و تو هنوز دو روز برایت باقی ست 

لحظه لحظه اش را نفس بکش 

و در لحظه لحظه اش رندگی کن 

و ثانیه به ثانیه اش را در آغوش بگیر 

و تا میتوانی برای خودت حال خوب جمع کن که این جا از حال خوب خبری نیست

همه اش درد است و درد است و درد .

مراقب خودت باش

+ والله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین


بنت المصطفی چه بگویم ؟

إز نیمه شب میشداغ .

یا إز غروب طلاییه .

إز اینکه دیگر نفسی برأیم باقی نمانده . 

کلمات را فراموش کردم و دیگری رقمی برأیم نمانده ! 

اینکه میگویند ناگهان دلت میگیرد از فاصله بین انچه که میخواستی باشی و هستی کامل ترین حرف برأی توصیف أین روز ها 

دلم گرفته بنت المصطفی . 

دعا کن رفیقت دست پر برگردد . امشب شب ارزو هاست !

چه آرزویی کنم بنت المصطفی ؟ حتی نمیدانم چه بخواهم ؟ حتی شیون و ناله هم نمیکنم

حال معنی دبیرستان را هم ندارم فقط گهگاهی جگرم میسوزد و أشکم آرام جاری میشود

دعایم کن 

فردا شب اخر است و شب شلمچه 

تنها امید أین دل بی قرار


لحظه ای که إز پشت شیشه پنجره اتوبوس تصویر رفتنت را إز سر در دانشگاه دنبال میکردم
تا محو محو شوی فقط با خودم میگفتم
چه شد که این شد ؟ 
عمق أین محبت به کجا میرسد که از نیامدنت یک حسرت عجیبی بر دلم مانده
حسرتی که هر جا میروم انگار کنارم نشسته ای
حالا من در دو کوهه 
روی یک تانک إسقاطی که قطعا یک روز غول جنگ بوده آرام نشسته ام و به صدای آوینی گوش میدهم
"گویی تاریخ همه یک روز أست و آن روز عاشوراست " 
آه بنت المصطفی 
نسیم دوکوهه عطر کربلا را به مشامم میرساند و من مست میشوم
و فکر میکنم که یک روزی حتما دو رفیق أینجا در آغوش هم با یکدیگر وداع کردند 
یک وداع کوتاه تا دیدار بر سر سفره ی ارباب 
و بعد به تمام خواسته های به ظاهر مهم ام فکر میکنم که چقدر احمقانه اند 
و چقدر میتوان بزرگ یود .
بنت المصطفی دعا میکنم خدا إز أین لحظات روزیمان کند 
دعا میکنم أین محبت ناب و خالص بماند 
و دعا میکنم هر دویمان عاقبت بخیر شویم 






آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها