همیشه وقتی یک دختر را دیدید که هشت شب در سرمای ٥ درجه اسفند و در پارک یکه و تنها بستنی شیرشکلاتی می خورد
و به طرز عجیبی در لیس زدنش وسواس به خرج می دهد و چشمانش برق می زند آن قدری که از دور برق نگاهش نمایان است او را شادترین یا سر خوش ترین عالم تصور نکنید
شاید دلش از همه دنیا گرفته بأشد . شاید بخواهد عمیقا به تصمیم احمقانه ی بنت المصطفی فکر کند که دلش میخواست با بستنی شیرشکلاتی ازدواج کند
حالا میتواند بفهمد که بستنی شیرشکلاتی چه تکیه گاه جالبی است برای لحظه هایی که میخواهی معدوم شوی و دیگر اثری از تو نباشد
برای لحظه هایی که دلت می خواهد بپری بغل خدا و زار زار گریه کنی و او آن قدر تو را محکم بغل کند که نفست بند بیاید
مامان فکر میکند که برای یده شدن گوشی محبوبم این همه ناراحتم و بابا کلافه است
اما من خوب میدانم چه حسی دارم .
حسی دختر بچه ای که وقتی عروسکش گم می شود جوری اشک می ریزد که انگار خودش را گم کرده
و من دیروز تمام خیابان سپهد قرنی را اشک ریختم بی آن که حالت صورتم عوض شود فقط چشمانم میبارید
و مطمئن بودم بخاطر از دست دادن یک دستگاه دیجیتالی جیبی نبود . انگار بهانه ای بود تا یادم بیاید چقدر گم شده ام . چقدر خودم را از دست داده ام
در گوشه گوشه ی این شهر تکه های وجودم را از دست داده ام
و حالا تهی تر از همیشه به أطراف خیره میشوم
زیر لب آهسته : و من یتوکل علی الله فهو حسبه . خودت درستش کن مثل همیشه .
+ بعد از ٦ سال برگشتم به وبلاگ و عمیقا خوشحالم
+بنت المصطفی اگر این پست را می خوانی بدان و آگاه باش که من گوشی ندارم و به هیچ یک از پیام رسان ها هم دسترسی ندارم .
درباره این سایت