لحظه ای که إز پشت شیشه پنجره اتوبوس تصویر رفتنت را إز سر در دانشگاه دنبال میکردم
تا محو محو شوی فقط با خودم میگفتم
چه شد که این شد ؟ 
عمق أین محبت به کجا میرسد که از نیامدنت یک حسرت عجیبی بر دلم مانده
حسرتی که هر جا میروم انگار کنارم نشسته ای
حالا من در دو کوهه 
روی یک تانک إسقاطی که قطعا یک روز غول جنگ بوده آرام نشسته ام و به صدای آوینی گوش میدهم
"گویی تاریخ همه یک روز أست و آن روز عاشوراست " 
آه بنت المصطفی 
نسیم دوکوهه عطر کربلا را به مشامم میرساند و من مست میشوم
و فکر میکنم که یک روزی حتما دو رفیق أینجا در آغوش هم با یکدیگر وداع کردند 
یک وداع کوتاه تا دیدار بر سر سفره ی ارباب 
و بعد به تمام خواسته های به ظاهر مهم ام فکر میکنم که چقدر احمقانه اند 
و چقدر میتوان بزرگ یود .
بنت المصطفی دعا میکنم خدا إز أین لحظات روزیمان کند 
دعا میکنم أین محبت ناب و خالص بماند 
و دعا میکنم هر دویمان عاقبت بخیر شویم 






مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها