امروز که کارگر را به سمت دانشکده می امدیم و به نقشه های خبیثانه ی مان
برای تولد مریم ها میخندیدیم و به دمپایی های ابری هدیه مان خیره میشدیم و هر دویمان ضعف میکردیم إز أین همه شیطنت درونیمان
تازه معنی هم خویش را عمیقا فهمیدم
وقتی روی صندلی مخصوصمان در علوم اج مینشینیم
و ناخوداگاه اینقدر میخندیم که صدای خنده هایمان همه جا را پر میکند
از ته قلبم خدا را شکر میکنم که هستی
تمام أین مدت تلاش کردم که بیایی و تو نمی دانی حجم افسوس من را بعد هر بار
ناامید شدن إز أمدنت
اما حرفی نیست
کوله پشتی ام اینقدر جا دارد که بتوانم قلبت را با خودم ببرم
و در شلمچه و دو کوهه و فکه خاک مالیش کنم
و برگردانم به صاحبش .
مختارترین مجبور جهان
دلم إز همین لحظه برایت تنگ میشود
+گرچه دوریم به یاد تو سخن میگوییم
بعد منزل نبود در سفر
درباره این سایت